بشر از رنجهای گذشته چیزی آموخته است؟
اگرچه تصمیمگیری در مورد جنگ و صلح، اغلب در دستان دولتها و نخبگان سیاسی است، اما مسئولیت فردی شهروندان نیز کماهمیت نیست. از طریق آگاهی، مشارکت مدنی، نقد تصمیمات غیرعقلانی و مقاومت در برابر پروپاگاندا، میتوان مسیر آینده را تغییر داد.

به گزارش 24 آنلاین، جنگ؛ واژهای آشنا اما تلخ. زخمی که هر چندگاه یکبار بر تن جهان تازه میشود و همچون بیماری مزمن، پس از دورهای نهفتگی، بار دیگر با قدرت ویرانگر خود سر برمیآورد. کافی است صفحات تاریخ را ورق بزنیم تا با فهرستی بیپایان از درگیریها، خشونتها و خونریزیها مواجه شویم. از نبردهای کلاسیک با شمشیر و نیزه گرفته تا جنگهای مدرن با پهپادها، بمبهای هوشمند، تسلیحات بیولوژیک و سایبری، بشر همواره درگیر نوعی خشونت ساختاری، مستمر و گاه توجیهپذیر بوده است. با وجود پیشرفتهای فنی، علمی و فرهنگی، جهان هنوز درگیر نزاعهایی است که بعضاً ریشههایی هزارساله دارند یا در دل مدرنیته بازتولید میشوند. اما پرسش بنیادین این است: چرا جنگها بازمیگردند؟ مگر نه اینکه پس از هر جنگی، میلیونها انسان جان خود را از دست میدهند، تمدنها ویران میشوند، نسلهایی به فراموشی سپرده میشوند و جهانیان برای مدتی سوگوار رنجی مشترک میگردند؟ پس چرا انسان، با وجود تمام تجربهها، هشدارها و آموزشهای تاریخی، باز هم به جنگ بازمیگردد؟ آیا این چرخه معیوب، تقدیری تغییرناپذیر است یا ناشی از غفلت، فراموشی و ناتوانی در درک و انتقال تجربیات گذشته؟ آیا ساختارهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و روانی بشر به گونهای است که همواره زمینه بازگشت به خشونت را فراهم میکند و ما، دانسته یا نادانسته، اسیر این چرخه میشویم؟
یکی از مهمترین دلایل بازگشت مکرر جنگها، ضعف حافظه تاریخی در سطح ملی و جهانی است. تاریخنگاری رسمی اغلب زیر سایه سیاستهای حاکمان بازنویسی میشود. روایتهای جنگ، گاه به جای آنکه هشدارآمیز و عبرتآموز باشند، بدل به داستانهایی قهرمانمحور، اسطورهای و غرورآفرین میگردند. با گذر زمان، نسلهایی که مستقیم درگیر رنج و فاجعه جنگ بودهاند از بین میروند و نسلهای جدید، که تنها روایتهایی دستچینشده، گزینشی و گاه تحریفشده از جنگ شنیدهاند، قدرت درک عمق فاجعه را از دست میدهند. وقتی تجربه جنگ تنها در قالب کتابهای درسی رسمی، فیلمهای سینمایی ایدئولوژیک یا بازیهای رایانهای هیجانمحور خلاصه میشود، زنگ خطرها به تدریج کمرنگ میگردند و ذهن جمعی آمادگی خود را برای مقابله با فجایع مشابه از دست میدهد. زمین برای تکرار فاجعه آماده میشود، زیرا خاطرهها پاک شده، درسها منتقل نشده و فجایع قبلی در میان امواج مصرفگرایی اطلاعاتی به فراموشی سپرده شدهاند.
تجربه جنگ جهانی دوم، با بیش از ۶۰ میلیون کشته و پیامدهای سهمگین انسانی و اقتصادی، نمونهای بارز از این پدیده است. در دهههای پس از این فاجعه، جهان برای مدتی دچار نوعی هوشیاری جمعی شد. سازمان ملل متحد تأسیس شد. اعلامیه جهانی حقوق بشر تصویب شد. دادگاههای بینالمللی برای پیگرد جنایات جنگی راهاندازی شدند و اندیشه صلح جهانی تقویت گردید. کشورهای اروپایی به دنبال وحدت و همکاری رفتند و برای دههها تلاش کردند تا از تکرار نزاعهای خونین پیشین جلوگیری کنند. اما با فاصله گرفتن از آن دوران و کمرنگ شدن حضور نسلهایی که شاهد مستقیم فاجعه بودند، بار دیگر شاهد ظهور ناسیونالیسم افراطی، نژادپرستی، نفرت قومی و رقابتهای نظامی هستیم. انگار که حافظه دردناک جنگ، جای خود را به غرور ملیگرایانه و جاهطلبیهای قدرتطلبانه داده است.
منافع سیاسی و اقتصادی پشت نقاب جنگ
جنگ، همواره تنها یک تراژدی انسانی نبوده بلکه ابزاری برای تأمین منافع سیاسی، اقتصادی و ایدئولوژیک نیز به شمار میرفته است. تاریخ نشان میدهد که بسیاری از قدرتهای جهانی و منطقهای، با تحریک منازعات یا حتی آغاز مستقیم جنگها، تلاش کردهاند تا مرزهای نفوذ خود را گسترش دهند، منابع اقتصادی بیشتری به دست آورند یا موقعیت ژئوپلتیک خود را تثبیت کنند. در بسیاری از این موارد، جنگها با شعارهایی چون «دفاع از صلح»، «مبارزه با تروریسم»، «حفظ امنیت ملی» یا «رهایی ملتها از دیکتاتوری» آغاز میشوند، اما واقعیتهای پشت پرده نشان میدهند که اغلب منافع اقتصادی و سیاسی حرف اول را میزنند. نمونه بارز، جنگ عراق در سال ۲۰۰۳ است. جنگی که با ادعای مقابله با تسلیحات کشتار جمعی آغاز شد، اما بعدها روشن شد که دسترسی به منابع نفتی، کنترل منطقهای و مهار نفوذ دیگر کشورها، از انگیزههای اصلی بودهاند.
در کنار این موارد، نباید از نقش پررنگ صنایع نظامی و مجتمعهای صنعتینظامی غافل شد. این مجموعهها، با در اختیار داشتن میلیاردها دلار سرمایه، قدرت لابیگری گسترده و نفوذ در رسانهها، سیاستگذاران را تحت تأثیر قرار میدهند و در بسیاری موارد، از تداوم درگیریها سود میبرند. برای این صنایع، جنگ نه یک بحران بشری، بلکه یک بازار بزرگ و پایدار است. وقتی منافع مالی گستردهای در پس جنگ نهفته باشد، صلح به تهدیدی برای سوددهی بدل میشود. به همین دلیل، بسیاری از تحلیلگران معتقدند که جنگ در جهان امروز، بیش از آنکه برآمده از خصومتهای تاریخی باشد، محصول یک اقتصاد خشونتمحور است که بقای خود را در درگیری میبیند.
ایدئولوژی و افراطگرایی؛ آتش زیر خاکستر
در کنار منافع اقتصادی و سیاسی، ایدئولوژیهای افراطی نیز نقش پررنگی در برافروختن شعله جنگ دارند. باور به برتری نژادی، دینی یا فرهنگی، تاریخ را بارها به خون آغشته کرده است. از جنگهای صلیبی گرفته تا نسلکشی رواندا، افراطگرایی ایدئولوژیک به راحتی میتواند مرزهای عقلانیت را درنوردد و انسانها را به موجوداتی خشن و بیرحم بدل کند.
گروههای تروریستی مانند داعش و القاعده، نمونههایی معاصر از این پدیدهاند. آنها با وعده بهشت، عدالت دینی یا احیای عظمت گذشته، جوانان را به میدانهای جنگ میکشانند و با خلق دشمن فرضی، فضای خشونت را تقویت میکنند.
شکست نهادهای بینالمللی
نهادهایی چون سازمان ملل متحد، شورای امنیت و دادگاههای بینالمللی کیفری، با هدف حفظ صلح و جلوگیری از تکرار فجایع تاریخی شکل گرفتند. اما در عمل، این نهادها بارها در برابر منافع قدرتهای بزرگ ناتوان یا منفعل بودهاند. وتوی تصمیمات کلیدی در شورای امنیت توسط کشورهای صاحب حق وتو، نمونهای آشکار از ضعف ساختاری این نهادهاست.
نمونه بارز، جنگ سوریه است. علیرغم تلفات گسترده انسانی، آوارگی میلیونها نفر و استفاده از تسلیحات ممنوعه، جهان نتوانست واکنش مؤثر و هماهنگی نشان دهد. اختلاف منافع بازیگران جهانی باعث شد جنگی داخلی به بحرانی بینالمللی تبدیل شود و نهادهای بینالمللی، صرفاً نظارهگر باقی بمانند.
روانشناسی انسان در برابر جنگ
نگاه روانشناختی به مسئله جنگ نیز نکات مهمی را روشن میکند. انسان، در ذات خود هم پتانسیل صلح دارد و هم میل به خشونت. شرایط محیطی، فرهنگی و اجتماعی نقش بسزایی در فعالسازی یکی از این دو بعد دارد. در شرایط ناامنی، ترس، بحران اقتصادی یا تبلیغات شدید، بُعد خشونتطلبانه در انسان فعال میشود. دشمنسازی، یکجانبهنگری و کاهش همدلی، از نتایج چنین فضایی است.
مطالعات روانشناسی اجتماعی نشان دادهاند که در زمان جنگ، بسیاری از افراد عادی میتوانند دست به خشونتهایی بزنند که در شرایط عادی هرگز تصورش را هم نمیکنند. این پدیده، موسوم به «اطاعت از قدرت» یا «عادیسازی خشونت»، در پژوهشهای مشهوری مانند آزمایش میلگرام یا آزمایش زندان استنفورد به اثبات رسیده است.
آیا بشر آموخته است؟
با نگاه به سدههای گذشته، میتوان گفت که بشر تا حدی آموخته است، اما این یادگیری شکننده و ناپایدار است. ساختارهایی چون اتحادیه اروپا، توافقنامههای صلح، سازمانهای حقوق بشری و نهادهای آموزشی صلحمحور، همگی نشانههایی از تلاش برای جلوگیری از تکرار فجایع هستند. اما این تلاشها، زمانی مؤثر خواهند بود که به آگاهی عمومی، تربیت شهروند مسئول و تقویت نهادهای دموکراتیک گره بخورند.
جوامعی که بر آموزش تاریخ واقعی، ترویج تساهل فرهنگی و پذیرش تکثر تأکید میکنند، کمتر در معرض افراطگرایی و جنگ هستند. برعکس، جوامعی که به سانسور تاریخی، اسطورهسازی از خشونت و ترویج نفرت میپردازند، مستعد بازتولید فاجعهاند.
نقش رسانهها و فضای مجازی
در عصر حاضر، رسانهها و شبکههای اجتماعی نقش تعیینکنندهای در شکلگیری افکار عمومی دارند. این فضاها میتوانند هم بستر صلح باشند و هم میدان جنگ نرم. در برخی موارد، با انتشار اطلاعات نادرست، ایجاد دوقطبیهای مصنوعی و برجستهسازی خشونت، زمینه برای درگیریهای گستردهتر فراهم میشود.
در مقابل، رسانههایی که بر روایتهای انسانی، ترویج گفتوگو و بازنمایی چهره واقعی جنگ تمرکز میکنند، میتوانند حافظه تاریخی را زنده نگه دارند و از تکرار خطاها جلوگیری کنند.
مسئولیت فردی در جلوگیری از جنگ
اگرچه تصمیمگیری در مورد جنگ و صلح، اغلب در دستان دولتها و نخبگان سیاسی است، اما مسئولیت فردی شهروندان نیز کماهمیت نیست. از طریق آگاهی، مشارکت مدنی، نقد تصمیمات غیرعقلانی و مقاومت در برابر پروپاگاندا، میتوان مسیر آینده را تغییر داد.
شهروندانی که با تاریخ آشنا هستند، در برابر تکرار اشتباهات گذشته حساسترند. آنها میدانند که نفرت، دشمنتراشی و خشونت، هیچگاه راهحل پایدار نبودهاند. در نتیجه، جامعهای آگاه و مطالبهگر، بهترین پادزهر در برابر بازگشت جنگ است.
بازگشت مکرر جنگها، صرفاً ناشی از فراموشی تاریخ یا طمع قدرت نیست. ترکیبی پیچیده از عوامل روانی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و ساختاری در این چرخه نقش دارند. با این حال، اگر بشر بتواند از تجربههای تلخ گذشته درسی ماندگار بگیرد، اگر بتواند سازوکارهای آموزشی، حقوقی و رسانهای را تقویت کند و اگر شهروندان نقش خود را در حفظ صلح جدی بگیرند، شاید بتوان امید داشت که دایره تکرار خشونت، روزی شکسته شود. صلح، پروژهای پایانناپذیر است؛ نیازمند مراقبت، مشارکت و حافظهای بیدار.