دیپلماسی مدل ترامپ؛ تقابل ذهنیت اقتدارگرا با نظم چندقطبی
بازخوانی سیاست خارجی دونالد ترامپ، بدون درک جهانبینی قدرتمحور و ذهنیت یکجانبهگرای او، اغلب به خطا میرود. ترامپ سیاسیون جهان را وادار کرده بار دیگر مفهومی را که در ادبیات روابط بینالملل تقریبا رنگ باخته به مرکز تحلیل خود بازگردانند و این مفهوم چیزی نیست جز "دیپلماسی قدرت محور" مدل ترامپ.
ترامپ نماینده نسلی نیست که جهان امروز را بهعنوان شبکهای از منافع متقابل، نهادهای بینالمللی و وابستگیهای پیچیده بپذیرد، بلکه سیاستمداری است که دولتداری را به میدان اعمال فشار، تهدید، معاملههای سخت و نمایش قدرت شخصی فروکاسته است. این نگاه، نه تنها آمریکا را از مسیر چندجانبهگرایی دور میکند، بلکه نظم بینالمللی را نیز با بیثباتیهای عمیق مواجه میسازد.
در محور رفتار سیاسی ترامپ، یک باور بنیادین قرار دارد، اینکه آمریکا باید بدون ملاحظه ساختارهای بینالمللی، اراده خود را بر جهان تحمیل کند. او آشکارا اصل همکاری چندجانبه را زائد میداند و معتقد است این همکاریها تنها دست واشنگتن را برای تحمیل تصمیماتش میبندند. چنین ذهنیتی موجب شده حتی متحدان سنتی آمریکا، مانند اعضای ناتو، کشورهای اروپایی یا شریکان شرق آسیا، خود را در مواجهه با رویکردی بیابند که بر پایه «رابطه عمودی» تعریف شده است.
در ذهن ترامپ، شریک و متحد سیاسی بهخودیخود معنایی ندارد، مگر آنکه تابع شرایطی باشد که واشنگتن تعیین میکند. این نگاه عمودی، برخلاف همه سنتهای دیپلماسی آمریکایی طی هفت دهه گذشته است. در آن دوران ایالات متحده سعی داشت مشروعیت هژمونیک خود را از طریق ائتلافسازی، نهادسازی و مدیریت شبکهای از روابط تثبیت کند، نه نگاه عمودی، اما ترامپ این معماری را زائد میداند. او جهان را نه میدان همکاری، بلکه میدان قدرت میبیند.
ترامپ اصول بنیادی دیپلماسی که روی گفتوگو، تعامل، پیشبینیپذیری و اعتماد متقابل بنا شده را بیاعتبار میداند. او سیاست خارجی را امتداد اراده شخصی میبیند و از این رو، نهادهای رسمی و حرفهای دیپلماسی برایش کارکردی محدود و گاه مزاحم دارند. تجربه چهارساله نخست دوران ریاستجمهوری او نشان داد چگونه وزارت امور خارجه، دستگاه اطلاعاتی و مشاوران امنیت ملی در برابر تصمیمات ناگهانی و گاه غیرمنطقی او غافلگیر میشدند.
این بیاعتنایی به ساختار دیپلماسی، با اتکای بیش از حد بر قدرت سخت همراه است. ترامپ بر این باور است که آمریکا همچنان میتواند از طریق فشار نظامی، تحریم اقتصادی، تهدید مستقیم و جنگ تعرفهای، مسیر رقابتهای جهانی را تغییر دهد. اما این تصور، عملاً نادیدهگرفتن وابستگی متقابل اقتصاد جهانی است. جهان امروز، شبکهای از زنجیرههای تأمین، توازن مالی، وابستگی فناورانه و تعاملات پیچیده اقتصادی است و هیچ قدرتی نمیتواند از این شبکه، گسسته عمل کند. بهعنوان نمونه، در برخورد با چین، ترامپ رقابت را نه یک رقابت ساختاری و چندلایه، بلکه یک نبرد تجاری یکجانبه میبیند؛ گویی تحریم یا افزایش تعرفه، قادر است مسیر یک ابرقدرت اقتصادی را در بلندمدت منحرف کند. این نگاه سادهانگارانه، بیش از آنکه بیانگر فهم عمیق از تحولات ژئوپلیتیک باشد، بازتاب نوعی توهم قدرت کلاسیک است. در این نوع از توهم فرد گمان میکند قدرت نظامی و اقتصادی صرف، همچنان تعیینکننده اصلی رفتار بازیگران بینالمللی است.
یکی از مهمترین شاخصههای شخصیتی ترامپ، پیشبینیناپذیری ساختاری اوست. این پیشبینیناپذیری نه ناشی از تاکتیک سیاسی، بلکه حاصل نوعی رفتار شخصمحور و هیجانی است. تصمیمهای بزرگ سیاسی در زمان ترامپ اغلب از مسیر نهادهای کارشناسی عبور نمیکرد، ناگهانی اعلام میشد و بارها در تضاد با مواضع رسمی دستگاههای امنیتی و دیپلماتیک آمریکا قرار میگرفت.همین رفتار باعث میشود تا جمله معروف "هنری کسینجر" را به یاد بیاوریم که عینیت آن را میتوان در دوران ترامپ دید. کسینجر میگفت: «رئیسجمهور آمریکا باید به اندازه جایگاه رئیسجمهور آمریکا حرف بزند.» ترامپ نیز به اندازه جایگاه حرف میزند، اما با زبان یک دیکتاتور؛ زبانی که هدفش ایجاد ترس، تحمیل اراده و نمایش قدرت شخصی است، نه تنظیم سیاست عمومی یا ایجاد انسجام جهانی.
این ادبیات اقتدارگرایانه حتی موجب شده متحدان آمریکا نیز با نوعی مماشات محتاطانه اقدامات خود را انجام دهند. آنها به خوبی میدانند بسیاری از تصمیمات ترامپ حتی اگر اعلام شود، در نهایت در لایههای بوروکراتیک ساختار واشنگتن متوقف میشود و این تضاد موجب میشود سیاستهای ترامپ هرگز بهصورت کامل عملیاتی نشود.
نقطه کلیدی در فهم واقعگرایی سیاسی ترامپ این است که او پایان دوران هژمونی مطلق آمریکا را نمیپذیرد. جهان امروز، جهان تکثر قدرتهاست و چین با اقتصاد بزرگ، اروپا با توان تکنولوژیک، دولتهای نوظهور با ظرفیت سرمایهگذاری و بازیگران جدید با نفوذ شبکهای، همگی در حال بازیگری هستند. در چنین جهانی هژمونی تکقطبی نه قابل بازسازی است و نه قابل تحمیل. ترامپ اما برخلاف بسیاری از نخبگان آمریکایی، این واقعیت را نه یک تحول ساختاری، بلکه یک «اشتباه تاریخی» میبیند. گویی با افزایش فشار، تهدید و معاملههای سخت، میتوان نظم گذشته را احیا کرد. چنین تصویری از جهان، عملاً با مسیر واقعی تحولات جهانی در تضاد است.
از همینروست که هر اقدام ترامپ، دیر یا زود با مقاومت ساختاری مواجه میشود. نهادهای بینالمللی، اقتصاد جهانی، شبکههای مالی و حتی متحدان سنتی آمریکا، دیگر پذیرای چنین سلطهطلبی آشکاری نیستند. این مقاومت، همان نیرویی است که موجب شده اهداف سیاستهای ترامپ حتی در زمان قدرتگیریاش نیز بهطور کامل اجرایی نشود.
البته نباید این موضوع را از یاد ببریم که رئالیسم قدرتمحور و یکجانبهگرایی ترامپ پیامدهای قابل توجهی برای نظم جهانی دارد. این پیامدها عبارتند از افزایش شکاف میان آمریکا و متحدانش، بیثباتی در نهادهای بینالمللی، تقویت رقبا، تشدید بیاطمینانی در اقتصاد جهانی و تضعیف سرمایه نمادین آمریکا.
در نهایت آنچه مشخص است، این است که رئالیسم سیاسی ترامپ بیش از آنکه راهبردی برای جهان امروز باشد، بازتاب نوستالژی برای جهانی است که پایان یافته است؛ جهانی که در آن آمریکا قدرت بلامنازع بود و بدون توجه به هزینهها، میتوانست اراده خود را بر هر نقطهای تحمیل کند. اما ساختار امروز جهان، چنین رویکردی را نه برمیتابد و نه به آن واکنش مثبت نشان میدهد.
ترامپ بهجای پذیرش این واقعیت، تلاش میکند با بهرهگیری از دیپلماسی قدرتمحور، فشار اقتصادی و قدرتنمایی نظامی، آن نظم ازدسترفته را بازسازی کند، اما نتیجه این تلاش، چیزی جز افزایش بیثباتی بینالمللی، شکاف میان متحدان و تشدید رقابتهای قدرتهای بزرگ نیست.
بهبیان روشن، ترامپ در تلاش است جهانی را مدیریت کند که دیگر وجود ندارد و همین ناهماهنگی میان ذهنیت او و واقعیتهای امروز است که پاور دیپلماسی ترامپی را به یکی از پرهزینهترین و بحرانزاترین الگوهای سیاست خارجی آمریکا تبدیل کرده است.