کدخبر: ۴۹۷۹۶

۲۰ پرده از ماجراهای موسس رادیو فرهنگ که مجبور به استعفا شد

محمدباقر رضایی ـ نویسنده برنامه‌های ادبی رادیو ـ که سلسله مطالب آهنگینی درباره نامداران رادیو می‌نویسد، این بار سراغ محمدرضا تُرکی رفته و یاد او را گرامی داشته است. او یادآور می‌شود که نام ترکی به خاطر پرداختن‌های جسورانه به ادبیات، در تاریخ رسانه ثبت شده است.

۲۰ پرده از ماجراهای موسس رادیو فرهنگ که مجبور به استعفا شد

به گزارش 24 آنلاین، در ابتدای مطلب رضایی آمده است: «محمدرضا ترکی، شاعر، نویسنده، محقق و فعال زبان و ادب فارسی در جوانی به خاطر کیفیت قلمش به رادیو راه یافت. در رادیو خیلی زود استعداد عجیبش در بررسی‌های ادبی آشکار شد و او را برای مدیریت شبکه‌ای نوپا که خودش نام آن را «رادیو فرهنگ» گذاشت انتخاب شد.
بعد از چند سال نتوانست کار اجرایی را طاقت بیاوَرَد، استعفا داد و از رادیو رفت.
او در همان مدتی که در رادیو بود با حمایت دکتر خجسته طرح‌های قابل توجهی در زمینه‌های فرهنگی و ادبی ارائه داد که انجامش باعثِ تحولات شگرفی در کلِ رادیو شد.

نام او به خاطر همین تحولاتِ نو و پرداختن های جسورانه به ادبیات، در تاریخ رسانه ثبت شده است.»


محمدباقر رضایی ـ نویسنده برخی از برنامه‌های ادبی رادیو ـ که سلسله مطالب آهنگینی درباره نامداران رادیو می‌نویسد، این بار سراغ محمدرضا تُرکی رفته و یاد او را گرامی داشته است. یادواره پیشِ‌رو که به طور اختصاصی برای ایسنا ارسال شده، روایتی است از محمدرضا ترکی و دوره‌ای که حضورش در رادیو نیاز بود.

۲۰ پرده از ماجراهای موسس رادیو فرهنگ که مجبور به استعفا شد


محمدرضا ترکی؛ مدیری که در رادیو از بهتر بهتر بود (در ۲۰ پرده)

پیش پرده:

در سال‌های نوجوانی با ساختن یک فرستنده لامپی با بُرد یکی دو کیلومتر اقدام به پخش برنامه‌هایی برای مردم محل کرده بود.
اهالی محل از این بازیگوشی‌ها باخبر شدند و پدرش را ترساندند که ممکن است ساواک این بچه را بگیرد و کار دستتان بدهد.
این بود که مجبور شد اولین شبکه رادیوییِ دست ساز خودش را تعطیل کند.
عشقش به رادیو و کار رسانه‌ای از همان زمان‌ها در وجودش جوانه زد.

پرده اول:

آن شاعر اصیل
آن استادِ بی‌بدیل
آن محقق شریف
آن مدیر نجیب
آن که بسیار ساده و فروتن بود
و اهل ساختن و سوختن بود.
کسی از او خودخواهی ندید،
اما همدردی و دگرخواهی دید.
خصلت شمع داشت
و همه‌ی خوبی‌ها را جمع داشت.
ذره‌ای منیّت در وجودش نبود
و کسی معذّب در حضورش نبود.
نگاه روشن و آفتابی داشت
و عنایت به زیبایی داشت.
دانشش را ساخته و پرداخته بود
و شمشیر قلمش را -- برای خدمت به فرهنگ -- آخته بود.
در رادیو از بهتر بهتر بود
و با وجود سنّ کم، مِهتر بود.

پرده دوم:

در نوشتن سلوکی خاص داشت
و در تایید نویسنده‌ها وسواس داشت.
در اغلبِ جایزه‌های ادبی داور بود
و آثار خوب را یاور بود.
فعالیتش در رادیو چنان برجسته شد،
که بسیار مورد علاقه حسن خجسته شد.
اولین مدیر رادیو فرهنگ بود
و ترازِ ادبی‌اش با دانشگاه هماهنگ بود.
به ادبیات کهن توجه خاص داشت
و زبان فارسی را در رادیو پاس داشت.
با آن که برخی بزرگان را در بحث حریف بود،
بسیار ساکت و افتاده و عفیف بود.
برنامه‌های نویی را طراح بود
و ماندنش در رادیو صلاح بود.
اما رفت به سمت کارهای ماندنی
و سرودن و تالیفاتِ خواندنی!

پرده سوم:

فکرش را یک لحظه بیکار نمی‌گذاشت
و از هیچ نکته‌ی قابل توجهی نمی‌گذشت!
آبروی هر محفل بود
و بحث ادبی با او مشکل بود.
از دریای ادبیات نوش می‌کرد
و رهنمود بزرگان را گوش می‌کرد.
بسیار منظم و ردیف بود
و دائم در حال تالیف بود.
عشقِ تحقیق و تصحیح داشت
و نثری روان و فصیح داشت.
کارنامه‌اش پُربار بود
و کارهای نکرده‌اش بسیار بود.
متقلبان ادبی را محترمانه ادب می‌کرد
و از آنها رعایت انصاف طلب می‌کرد.
با ذهن جستجوگرش غلط دیگران را می‌گرفت
و طوری می‌گرفت که کسی کینه‌ای به دل نمی‌گرفت.
حتی از «غلط ننویسیم» هم غلط گرفت
و این را نه با جسارت که با خجالت گرفت!

پرده چهارم:

به دکتر حسن خجسته پیام دادم که لطفاً درباره «محمدرضا ترکی؛ مدیری که در رادیو از بهتر بهتر بود» نظری بدهید و خاطره‌ای تعریف کنید.
پیام داد که: همه خاطراتم غیرقابل پخش است، ولی به درستی نوشتی بهتر از بهتر بود!
نوشتم: ممنون دکترجان! من همین جمله را از قول شما نقل می‌کنم، ولی باور کنید حیف است. اگر یک خاطره‌ی بامزه بگویید عالی می‌شود. غیر قابل پخش هم باشد من درستش می‌کنم. مثلاً چرا استعفایش از رادیو را قبول کردید که برود دانشگاه و فرهنگستان؟
نوشت: ترکی شاعر خوبی بود. شعرش را دیدم، پرسیدم از کیست؟
گفت: از خودم.
گفتم: حتماً از شما نیست.
با تعجب و البته با حیای خاص و همیشگی که در گفتار و چهره‌اش بود، پرسید: چرا؟
گفتم: همه شعرا سیگار می‌کشند و برخی هم بیش از آن، اما شما حتی سیگار هم نمی کشی. پس نشانه اصلی شاعری را نداری.
و، هر چند رفتن ایشان از رادیو برای من سخت بود، ولی برای این که عضو رسمی هیات علمی دانشگاه شود، ناچار از کناره‌گیری از رادیو شد.

پرده پنجم:

صادق رحمانیِ شاعر برایم نوشت: آقای ترکی همیشه نیم قدم این طرفِ جدّیت و نیم قدم آن طرفِ شوخ طبعی ایستاده است!

پرده ششم:

حسین قرایی شاعر، محققِ ادبی و فعال رسانه‌ای، ویژگی‌های سوژه‌ی ما را در چهار مورد خلاصه کرده است:
۱ -- گزیده گویی
۲ -- عالمانه سخن گفتن
۳ -- تسلط به ادبیات معاصر و دوستی با شاعران معاصر
۴ -- احترام ویژه به شاگردانش در دانشگاه.
قرایی اضافه کرده: دو سه باری برای برنامه‌های مختلف از دکتر ترکی دعوت کردم و ایشان وقت نداشت در آن برنامه‌ها که ویژه‌ی برخی بزرگان شعر بود شرکت کند، ولی وقتی گفتم جلسه‌ی نقد و بررسیِ یکی از کتاب هایی است که دو تن از دانشجویان شما در دانشگاه تهران روی آن کار کرده‌اند سریع پذیرفت و گفت می‌آیم.

۲۰ پرده از ماجراهای موسس رادیو فرهنگ که مجبور به استعفا شد

پرده هفتم:

وحید اسدی، مدیر فروتنِ رادیو جوان پیام داد: دکتر ترکی مدیر دانشمندی بود که رادیو مانند او را کمتر به خودش دیده است!

پرده هشتم:

می‌گوید: من از قضای روزگار، کم‌حافظه‌ترین معلم روی زمین هستم.
شاید تنها شاعری هستم که هیچ کدام از شعرهای خودش را از بر ندارد.
از شما چه پنهان که جدول ضرب هم بلد نیستم و مثل آدم‌های نخستین، موقع جمع و تفریق از انگشت‌هایم استفاده می کنم.
تا به حال پیش نیامده به کسی که در خیابان از من نشانی جایی را سوال می کند، از کم حواسی، جوابِ درست و درمانی داده باشم.
معمولاً ترجیح می‌دهم برای گمراه نکردن دیگران، از پاسخ طفره بروم!

پرده نهم:

بجز شعرهای عمیق و محکمش، تعدادی شعر عامیانه‌ی ساده هم دارد که یکی از آنها این است:
خدا دسّسِش به روی شونه‌ی ماس
خونه‌ش کُنج دلِ ویرونه‌ی ماس
خدا دوس داره ما دیوونه‌ها رو
یه جورایی اونم دیوونه‌ی ماس!

پرده دهم:

درباره دوران کودکی و ماجراهای کتابخوانی‌اش می گوید: کودکی ما مثل سایر ایام در غفلت و گولیِ مستمر و محض سپری شد.
سرمان فقط در کتاب‌های ضالّه بود و بزرگترین عاملی که باعث می‌شد از درس و مشق کم بیاوریم همین بیماریِ کتابخوانی بود.
یک معلمی داشتیم که سبیل‌های پُرپشتی داشت و همه کتاب‌های صمد بهرنگی و نویسندگان چپِ آن روزگار را به ما می داد که بخوانیم و چیزی حالیمان بشود، که نشد!

پرده یازدهم:

مدتی در جوانی برای رادیو نویسندگی م‌کرد.
قلمش آنقدر خوب بود که شد سرپرست تحریریه!
درس و دانشگاه نمی‌گذاشت تمام فکرش با رادیو باشد. آن را رها کرد و رفت به درس هایش برسد.
دکتر خجسته چند بار یقه‌اش را گرفت که باید بیایی رادیو۲ را متحول کنی!
می‌گفت: من به دردِ کار اجرایی نمی‌خورم.
و نمی‌رفت.
یک روز عبدالجبار کاکایی به او زنگ زد و مدیریتش بر رادیو۲ را تبریک گفت.
تعجب کرد.
چنین قراری با دکتر خجسته نگذاشته بود و رضایتش جلب نشده بود، ولی مگر می شد تصمیم دکتر را بی‌خیال شد!
دکتر از این جور حکم‌های غافلگیرانه برای دو سه نفر زده بود و سابقه داشت.
ناچار رفت و رادیو۲ را تحویل گرفت، اما نامش را گذاشت رادیو فرهنگ!
طی چهار پنج سالی که مدیریت این رادیو را به عهده داشت، بسیاری از نام‌ها و صداهایی که به قول خودش به دلیل حساسیت های بیجا ممنوع بود، از رادیو شنیده شد.

پرده دوازدهم:

دکتر حسن خجسته را «یک مشهدی زرنگ» می‌نامید و دوران او را «از درخشان‌ترین دوره‌های رادیو» می‌دانست و می گفت: «از او بسیار آموختم»!

پرده سیزدهم:

با وجود آن که خیلی جدی بود، طنز زیرپوستی هم داشت.
یک زمان در رادیو قرار شد شبکه‌ها را زیادتر کنند.
پیشنهاد شد برای شروع به کار رادیو کتاب، رادیو خانواده، رادیو کودک و رادیو لبخند فکرهایی بشود.
شورایی در رادیو بود به نام شورای طنز که چند عضو حرفه ای داشت و محمدرضا ترکی هم یکی از اعضای آن بود.
در جلسه‌ای که مربوط به بررسی پیشنهاد رادیو لبخند(یا رادیو طنز) بود، همه اعضا نظر دادند و نظرشان جالب بود اما نظر محمدرضا ترکی از همه جالب‌تر و عجیب تر بود.
او گفت: ما برای رادیو طنز، یک آدم خیلی جدی لازم داریم!
همه به فکر فرو رفتند که این جمله چه معنایی دارد.
آدم خیلی جدی چه به دردِ برنامه طنز می خورَد!
بعد معلوم شد منظور او این بوده که هر کس را انتخاب می‌کنیم باید در اداره این رادیو جدی باشد، حتی اگر طناز نباشد یا باشد.
اعضای شورا بالاخره آدمی را برای مدیریت رادیو لبخند یا رادیو طنز انتخاب کردند که هم طنز لطیفی داشت و هم در مدیریت جدی بود: صادق رحمانی!
این رادیو با حضور صادق رحمانی خیلی زود شنونده های جدی پیدا کرد و معروف شد.

پرده چهاردهم:

بعد از حدود پنج سال حضور در رادیو و جا انداختنِ بسیاری از برنامه‌های فرهنگی، از لحاظ جسمی و اعصاب به شدت خسته و فرسوده شد.
خودش این را می‌گوید و اضافه می‌کند: به راستی کارِ پُر تنش رادیو برای آدم غیر اجرایی و شاعر مسلکی مثل من، سخت و توان سوز بود.
شبی که استعفایم پذیرفته شد و رادیو را ترک کردم، برای اولین بار گوشیِ همراهم را خاموش کردم و به خوابی رفتم که سال‌ها بود به پلک‌هایم راه نیافته بود.

پرده پانزدهم:

یدالله گودرزی شاعر و فعال رادیویی در زمینه‌های پاسداشت زبان فارسی می گوید: آقای ترکی جمعی از شعرا و نویسندگان مانند: داوود جمشیدی، منصوره نیکوگفتار، عبدالجبار کاکایی، سیروس اسدی و بنده حقیر را به تحریریه رادیو آورده بود.
او یک ویژگی داشت و آن این که از کپی کاری و نوشتن از روی دست دیگران به شدت بیزار بود و سراپا قرمز می شد.
یک بار دعوای سختی با یکی از کسانی که کپی کار بود کرد و دیگر نگذاشت برای رادیو بنویسد.
او در این زمینه‌ها با کسی شوخی نداشت؛ به قوّت مطالب خیلی اهمیت می داد و هر متنی را که مناسب نبود کنار می گذاشت!

پرده هفدهم:

وقتی قیصر امین پور بیمار بود و همه از معالجه‌اش ناامید شده بودند، او شعری گفت که یک بیتش این است:
مانند آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیده‌ام به خدا خوب می‌شوی!

پرده هجدهم:

یک بار در یک فرهنگسرا مجبورش کردند شعر بخوانَد.
آن روز با آن که حالِ خوشی نداشت، مجبور شد برود بالا.
بیت اولِ یکی از غزل‌هایش را خواند اما هر کار کرد بقیه بیت‌ها یادش نیامد.
یک خانم که روی صندلی‌های جلو نشسته بود و آن غزل را حفظ بود، بقیه ی ابیات را زمزمه و او را در یادآوری ابیات کمک کرد.
وقتی مراسم تمام شد، بانو آمد نزدیکش و آهسته گفت: مگه مجبورید شعر دیگرانو به نام خودتون بخونید!!
او دستپاچه شد و نتوانست جوابی بدهد.
خانم زیبا با لبخندی طعنه آمیز دور شد و او را در گیجی و گنگی باقی گذاشت.
بعدها به این نتیجه رسید که آن خانم احتمالاً غزل او را در نشریه‌ای خوانده و حفظ کرده، ولی نام شاعرش محمدرضا ترکی را ندیده!
شاید هم جوانکی این غزل را برای آن خانم خوانده و گفته از سروده‌های خودش است.
به هر حال، ترکی می‌گوید: وقتی شاعر، خودش خنگ و کم حافظه و بی دست و پا باشد، همین می شود که دیگران خیرِ شعرش را می‌بینند و خودش به سرقت شعر خودش متهم می شود.

پرده هجدهم:

درباره حال و روز خودش و مخصوصاً شاعری‌اش، چنین سروده:
شاعر بی نوا بیا پایین
از برای خدا بیا پایین
خر شیطان مگر چه عیبی داشت
از خر واژه ها بیا پایین
تو چه داری درون کیسه ی خویش
بجز از ادعا، بیا پایین
حافظ و مولوی و فردوسی
نیستی جان ما بیا پایین
بر خر واژه های پوشالی
می روی تا کجا!؟ بیا پایین
آخر و عاقبت ندارد شعر
جز جنون و جفا، بیا پایین
تو برای نمونه خوب ببین
حال و روز مرا، بیا پایین
از بلندای برج عاج خودت
بین مردم بیا، بیا پایین
شاعران پیروان شیطان اند
مگر اهل صفا!...، بیا پایین
بگذر از لِفت و لیس چند نفر--
کاسه لیسِ گدا، بیا پایین!

پرده نوزدهم:

یکی از علاقه مندان ادبیات فارسی از من پرسید: کجا می‌توانم مطالبِ متنوع و معتبری درباره حاشیه های آثار ادب کهن ایران بخوانم؟
گفتم: برو جایی که من خودم همیشه تشنه‌ی خواندن مطالب آنم!
با هیجان پرسید: کجا کجا؟
گفتم: در گوگل بزن «فصل فاصله محمدرضا ترکی»

پرده بیستم:

مردی پاک و قانع بود
و انفعال قلمش را مانع بود.
ادیبی اصولی بود
و دانشش حصولی بود.
سروده‌های حسی داشت
و آنها را از نیاز فطری داشت.
فرهنگساز بود
و وجودش در رادیو نیاز بود.
اما رفت و جستجوگرِ ادب کهن شد
و حضورش آبروی هر انجمن شد.
خدا نگهدارش باشد که گنج بود
و مدیون دودِ چراغ و رنج بود.

منبع: ايسنا
کدخبر: ۴۹۷۹۶
ارسال نظر